پرچمی در دست
در روز اتمام مرخصی، محمدرضا عازم جبهه های نبرد بود، خواب دیدم عده ای از دانش آموزان راهی جبهه هستند ولی محمدرضا داخل اتوبوس نبود، بلکه روی سقف اتوبوس نشسته بود و پرچمی در دست داشت. من معترض شدم و گفتم: چرا اینجا نشسته ای می افتی؟ او گفت: پدر جان! نترس این پرچم مرا نگه می دارد.