مگر نگفتم ناراحت نباش
قبل از اینکه محمد رضا به شهادت برسد . در خواب دیدم که یکی از دوستانش خبر شهادت او را برایم آورد . از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شدم و گریه کردم . در آن لحظه ناگهان محمد رضا را دیدم که به من گفت پدر جان مگر نگفتم از شهادت من ناراحت نباش . چشمانم به پتویی افتاد که در کنارم بود . آن را کنار زدم و با پیگر پسرم که مظلوم و خندان خوابیده بود مواجه شدم. ناگهان از خواب بیدار شدم . بعد از گذشت چند روز خبر شهادت محمد رضا را برایم آوردند.