انتقام مرا بگیر
آخرین باری بود که برادرم محمدنقی به مرخصی می آمد. روزی درحالی که با پسر دو ساله ام بازی و صحبت می کرد به او گفت: عزیزم اگر این دفعه به جبهه بروم ان شالله برنمی گردم و شهید می شوم و تو باید انتقام خون مرا از صدام بگیری. من ناراحت شدم و به او گفتم: این حرف ها را نزن. محمد تقی گفت: خواهر جان این بار که به جبهه بروم حتما شهید می شوم . فقط می خواهم فرزندت انتقام مرا از صدام بگیرد.